آنقدر آرام مـیشــــوم
که فـرامــوش می کــــنـم
بـایـد نفـس بــکـشـــم
همه میگن عشق یعنی دوست داشتن . . .
تو میروی و من فقط نگاهت میکنم،
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم،
بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم
اما برای تماشا ی تو همین یک لحظه باقی است
بیا ماه من و یلدای من باش
شب بارانیه دی ماه من باش
بیا زیباترین مجنون این شب
یه عمری با من و لیلای من باش . .
. شب یلدا پیشاپیش مبارک
دلتنـــگی هــایـت را بــرآی خـــودت نگــه دار!
ایـــنجا نــه کســی عشـــق مــی خــَــرَد
نـــَـه مــی فــروشـــد!!
نـــه اجــاره می دهـــد !!!
تمــام معشــوقه هــای دُنیــا پیــش فــُروش شـــده اند!!
مـَـ ــن دیــ ــوانـــه ی آن لـَ ـحـظـه ای هَــسـ ــتَـمــ
کــ ــــه تـــــ ــــ ــــ ـــو دلــ ــتَــنــ ــگـَم شَـ ـــویــ
و مــ ــحــ ــکـَـ ـم مـَـــ ــرا در آغــ ــــوشــ بـگـ ـیـریــ
و شـ ـیـطَنتــ بـ ـار بـبـوسی اَمــ و مـَ ـن نــگـذارَمــ
عشق من
بـ ـوسـ ـه بـ ـا لـَجـبـ ـازیــ بیشـ ــتَـر میــ چَـ ــسبَـد...
سکوت شبانه هایم همیشه عبور قصه ی تو را تکرار می کند
طنینم :
اینجا من هنوز اسیر خیال توام .
مرا به اعتبار کدام سپیده به ابتدای شب رها کردی ؟
به امید کدام بهار مرا به ویرانی پاییز سپردی ؟؟؟؟
هر روز نبودنت را ؛
بر دیوار خط کشیدم ...!
ببین این دیوار لا مروت ؛
دیگر جایی برای خط زدن ندارد ...!
خوش به حال تو ؛
که خودت را راحت کردی ...!
یک خط کشیدی تنها ؛
آن هم روی من ...!
مچالهـ کـنـ ...
بشـکـنـ !
بـنـد بزنـ !
خـطـ بـزنـ !
خلاصهـ راحـت بـاشـــــــ ـ ــ ـ ،
ارث پـدرت کهـ نـیستــــــــــــ ــ ـ ـ
دلــــــ تـنهـای منـــــــــــ ــ ــــ ــ اسـتـــــــــ ـ ــ ــ....
خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم…
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد…
خسته شدم بس که تنها دویدم…
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن…
می خواهم با تو گریه کنم
خسته شدم بس که تنها گریه کردم…
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم…
خسته شدم بس که تنها ایستادم
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک..
لطفا برای مطالعه این داستان فوق العاده به ادامه مطلب بروید...
بگذار سرنوشت هر راهی را که می خواهد برود
ما راهمان جداست
بگذار این ابرها تا میتوانند ببارند
ما چترمان خداست
روی قلب خود می نویسم : دوستت دارم ، به امید همیشه با هم بودن
مطلب ارسالی: از طرف عرفان
مثل تو ، همصدا با عشق هستم
تو که میدانی من تنها، عاشق تو هستم
چون روزی مثل تو بوده ام ، روزی در آرزوی داشتن تو بوده ام
حالا تو را دارم ، انگار که دنیا را دارم
میدانم تو نیز مثل من روزی آرزوی داشتن دنیا را داشتی
حالا تو زندگی منی و من دنیای تو
تمام احساسات عاشقانه ی من تقدیم به تو
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
و به شالاپ شلوپهای گل آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چطور؟
پیشبینیاش را کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکند
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کاملاً بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پینهای چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر برویم
فردا دیگر برای قدم زدن نمیآیم.
تنها برو!
دکتر علی شریعتی
می شمارم
روزهای تقویم اتاقم را خط می زنم
هر از گاهی هم شیطنت میکنم
عقربه های ساعت دیواری را جلو می برم تا شاید زمان زودتر بگذرد و..
تقویمم دیگر به سیاهی میزند
ساعت دیواری هم از کار افتاده
و من هنوز عاشقانه می شمارم و خط میزنم و شیطنت می کنم...
هنوز هم منتظرم به امید آنکه لحظه ها بگذرند و
بالاخره برسم به روزی که دوباره چشمهایت را همانقدر عاشق
دستانت را همانقدر مشتاق
وجودت را همانقدر دوست داشتنی ببینم
و فراموش کنم آنچه را که بر من گذشت...
تقدیم به بهترینم...
یادم می آید گفته بودی :
ساده و کوتاه نویسی را دوست داری،
ساده و کوتاه
فقط دو کلمه:
برگرد ، دلتنگم...
عشق مي بارد
بيا بدويم در باران
تو تا...
ته كوچه هاي دلم
من تا...
زير رنگين كمان چشمانت
کلمه ای که دلم را به انعکاس لبخندت پیوند میدهد٬
آنچنان که وقتی در آئینه مینگرم نمیدانم که این منم یا تو.
به من نگاه کن....
دلتنگ دوری ام٬
چشم به راه آمدنت دارم٬
بگذار بار دیگر از چشمانت بیاویزم٬
دلم را ببر تا افول هراس٬
تا دیدار ترانه های احساس ٬
بگذار سوره های عشق بر من وحی شود٬
ثانیه به ثانیه به سماع آیم شكر این مستانگی را
و لحظه ای بیاسایم بر امواج بیکران مهربانی ات .
راستی٬
" ای اهورایی ترین احساس در دلم "
با من و دل میمانی ؟!
سفری از "من" تا "تو"
سفر به سلامت ....
ذل زده به جاده ی نگرانی
چشمان منتظر پنجره هم
ازنیامدنت٬ خیس شد باز
باران است که می بارد
مه است که گرفته
...دلم بی چاره چه بچگانه این پنجره را دلداری میدهد...
همیشه انقدر ساده نرو لااقل نگاهی به پشت سرت کن
شاید کسی پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد می زند .... و تو هرگز او را ندیده ای .....

كاش احساس شبنم را درك ميكردي و با دستان
بي احساست خواب نيلو فر را بر هم نميزدي
كاش مي فهميدي كه پرنده وجودم آشیانه ای دارد به وسعت تو
كاش ميدانستي رنگ برگ ها سبز است يا زرد
كاش آتش گرم عشق ميشدي و تنم را از
سرماي غم وتنهايي حفظ ميكردي
اما افسوس تو پنداشتي كه من هیچم،ولي
نخواستي بداني كه این هیچ هم حرفهايي براي گفتن دارد...
میـ ـدونم مـ ـ ـنو نمیخـ ـوای نمیخـ ـوای پیشـ ـ ـم نمیـای
☼ میـ ـدونم چشـ ـماتو بستی زدی عـهـ ـدتو شکـ ـستـ ـی
☼ یــــ ـاد وقتـ ـی بـ ـد نبـ ـودی واسه خـ ـوبـ ـی سـد نبودی
☼ یـــ ـاد بـــــ ـارون و تـ ـن تـ ـو درد دلـ ـهـ ـای مـــ ـن و تـــ ـو
☼ لحـ ـظه هــای بـ ـا تـ و بودن گـ ـریـ ـ ـه بـ ـا تـ ـ ـو نـ ـبـودن
☼ مـ ـا اون نـ ـم نـ ـم بـ ـ ـارون یـ ـاد گــلـ ـهـ ـای تـ ـو گلـدون
☼ یـــــ ـاد اون غـ ـم قـ ـدیمـی یـ ـاد اون یـ ـار صمیمـــــــ ــی
☼ وقـ ـتی گفـ ـتی مهـ ـربـونم هـ ـمـ ـه بــ ـ ـ لات بــه جـونم
☼ وقـ ـتی گفـ ـتی منـ ـو داری دیـ ـگه هیـ ـچ غمــ ـی نـداری
☼ تــــــ ـازه آخـ ـرش کـه رفتی رفـ ـتنی کـ ـه بـ ـر نگـ ـشتـی
☼ ○ مـ ـنو بی کس جا گذاشتی تـ ـ ـو قفـ ـس تنهــا گذاشتی ○
☼ <«----------------------------- -----------------------------»>
☼ ○ غـ ـ ـم تــو در بـ ـه درم کـرد عشـ ـق تو خـ ـاکسـ ـترم کرد ○
☼ ولـی هیـ ـچ وقتـ ـی ندیدی گریـ ـه هـ ـامـ ـو نـ ـشنـ ـیدی
☼ تـ ـو نـ ـدیـدی حـ ـال مـ ـارو حـ ـ ـال عـ ـاشـ ـــــقـ ـای زارو
☼ آخــرش قصـ ـه تموم شـ ـد عمـ ـر من بـود که حـ ـروم شد
☼ بـ ـرو دیـ ـگه مهـ ـربـ ـونـ ـم ولـ ـی باز بـ ـ لات بـ ـه جـ ـونم
☼ نــ ـمیخوام دلـ ـت بگیـ ـره گـ ـر چـ ـ ـه ایـ ـن دلم اسیـ ـره
☼ بـرو خوشبخت شی الهی آخـرش نشـ ـه سـ ـیـــ ـاهـ ـی
☼ بـرو منـ ـهم دیـ ـگه میـ ـرم راه تـ ــ ـازه ای مـ ـیـ ـگـ ـیـ ـرم
☼ دیـ ـگه رو گـ ـل نمیخـ ـندم راه قلـ ـبـ مـ ـو مـ ـیـ ـبـ ـنـ ـدم
☼ تـ ـ ـا که یـ ـک روزی بمیرم یـ ـه گـ ـوشه آروم بـ ـگـ ـیـ ـرم
اون زمون نیای تو پیـ ـشم نشی باز تـو قــوم و خیـ ـشم
صدای هلهله ی گلهای یـــــاس درون گلدان بلور را نم نمک می شنوم ...
از میان کاغذهای مچاله شده ی هدایا و رقص شمع های سوزان ، چهره ی خندانت به خوبی پیداست ...
تا می توانی در همین حالت بمان و بگو ســــــــیب !!!
_____________________________________
تقدیم به یک دوست ...
|
نه اسمش عشقه نه علاقه نه حتی عادت حماقت محضه دلتنگ کسی باشی که دلش با تو نیست موافقی که باید بدجنس باشی تا عاشقت باشن؟ خیانت کنی تا دیوونه ات باشن؟ دروغ بگی تا همیشه تو فکرت باشن؟ اگه ساده باشی اگه یک رنگ باشی اگه با وفا باشی همیشه تنهایی؟ درسته یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.... نظرتون چیه
تا از صدای نفس هایش لذت ببری
سخت است حرفهایی داشته باشی برای فریاد زدن اما نتوانی حتی زیر لب زمزمه کنی
سخت است خودت را اماده کنی ولی نتوانی حرف دلت را بگویی
سخت است حرفی داری و نمیتوانی بزنی...
نمی دانــم
چــرا بیــن ایــن همــه ادم
پــیــله کــرده امــ
بــه تــو
شــاید فــقط با تــو
پــروانــه می شـــوم
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.

میان قلب من عشق تو پیداست
لبانت مثل گل خوشرنگ و زیباست
مشو غمگین اگر از هم جداییم
که بی رحمی همیشه کار دنیاست
قصه عشق70 و چند ساله
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدایبمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خودرا به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او رامی دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر راگرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکییک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطریبزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری باموهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یکخط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بهدانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوستپسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ایکه از مدت ها پیش
حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را بهمعنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجهپشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، ردکرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی کهپسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاهنکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اماپسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثلگذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست وپنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس بادوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماهبعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهرهشاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مستشد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی ازهمکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تاکرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجهشده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار میدهند.دختر بسیارنگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادینزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسردست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظبخودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی میکرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیداکرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همهرا رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدتطولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد،دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختربه شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا میساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسرپذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یکستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستارهچیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را ازکجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ،رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویشنوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.
.
امروز هم گذشت یه روز دیگه از روزهای بی تو بودن
هنوز از این روزهای وحشتناک باقی مونده …
تنهای تنها میون این همه آدم سخته.
دلم میگیره وقتی بهش فکر میکنم
وقتی نگاه می کنم وتا فرسنگها کسی را پشت و پناهم نمی بینم
خسته شدم از این همه لبخند زورکی از این همه بهونه الکی
ای کاش یه ذره فقط یه ذره شهامت داشتم اونوقت واسه پنهون کردن بغض تو گلوم
سرفه نمی کردم ونمی گفتم مثل اینکه سرما خوردم
اونوقت دیگه بهونه اشکام رفتن پشه تو چشمم نبود
خسته ام از جواب دادن های دروغکی از اینکه به دروغ بخندمو اعلام رضایت بکنم تا کسی نفهمه روزگارم عالیه برای سوختن برای نابودی
من به اینا کار ندارم دلم واسه تو تنگ شده .
به هَــر که می گویـم ... : تــ ـــو
به خـــودش می گیـــرد
نمـی دانَــد ؟! ... بـــــرای مــَن ...
هیچ هیچـــکس
" تــ ـــو "
نمــی شـود...!!
نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند
می گویند حساسیت فصلی است
آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم . . .
مهربان رفيقم ، تنها رفیقم